خدایا وحشت و تنهاییم کشت
کسی با قصه من آشنا نیست
دراین عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم روانیست
شبم طی شد ه کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم به لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت
به روی من نمی خند د امید م
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در د فترم نیست
بیا ای مرگ جانم به لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیفروز
بیا شعری در تابوتم بیاویز
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که امشب وحشت و تنهاییم کشت
نویسنده: بیقرار(سه شنبه 86/7/10 ساعت 10:49 صبح)